من نسکافه نمیخورم...

من نسکافه نمي‌خورم!

نسکافه داغ است

داغ‌تر از آن تکه سربي که نشست توي سينه‌ي محمد

وقتي نشسته بود

در آغوش پدرش

من نسکافه نمي‌خورم!

نسکافه تلخ است

تلخ‌تر از آن روزي که پدر زينب را گرفتند

و کشان‌کشان انداختند

توي آن ماشين آهني

که حتي پنجره هم نداشت

من نسکافه نمي‌خورم!

نسکافه سياه است

سياه‌تر از آن شبي که هانيه و مادربزرگش را

از خانه بيرون انداختند

و يک غول آهني روي سقف خانه‌شان راه رفت

من نسکافه نمي‌خورم!

من افتخار مي‌کنم که نسکافه نمي‌خورم

بگذار همان چهار جوان اسراييلي

بنشينند زير سايه‌ي درخت پرتقال خانه‌ي احمد

و نسکافه بخورند

و بخندند به ريش همه‌ي شيوخ عرب

من نسکافه نمي‌خورم! من نسکافه نمي‌خرم!

من حتي يک ريال نمي‌دهم

که بشود آن تکه سرب

که بشود يک قطره بنزين براي آن ماشين آهني

که بشود بند پوتين آن سرباز اسراييلي

من نسکافه نمي‌خورم!

و نسکافه فقط همان يک فنجان قهوه نيست

همان پيراهني است که تو پوشيده‌اي

و من پوشيده‌ام

همان گوشي موبايلي است که تو خريدي

و براي خريدنش سيصد و پنجاه‌هزار تومان بدهکار شدي

من نسکافه نمي‌خورم!

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...